مرضیه فتوحی

مرضیه فتوحی

لحظه هایی ناب در زندگی می ماند. آنقدر میماند تا اسطوره ای میشود جلوی گذر زمان
مرضیه فتوحی

مرضیه فتوحی

لحظه هایی ناب در زندگی می ماند. آنقدر میماند تا اسطوره ای میشود جلوی گذر زمان

مرضیه فتوحی


می‌خواهمت

برای رقصیدن میان گلبرگ های شب‌بو

برای خواندن نامه های عاشقانه کامو در کنارت

برای آرام گرفتن این تن ناآرامم در میان آن تن پرشور

می‌خواهمت

برای لحظه های فراوانی اندوه در بحبوحه روزهای طاقت فرسا

و برای لحظه های هجوم شادی در آغوش و تن گرمت

و برای بوسیدن های ممتد

می‌خواهمت

تو اما مرا رنجاندی

شاخه های این تن خسته را خشکاندی

اما باز هم می‌خواهمت

من تو را برای قدم زدن های شبانه می‌خواهم

برای ماندن با تو

برای زیستن با تو

میدانم اشتباهی

اما

باز هم، می‌خواهمت


چشم هایم

باران که بارید
چشم هایم ، تو را زیباتر دید
باران که بارید
شبدری میان چال گونه ات جا خوش کرد
و منننن ، آنقدر حسود
که آرام گونه ات را پاک کردم
باران که بارید
نگاهت خیس شد
از هر نگاهت یک گل دیوانه رویید
باران که بارید
لبت میخندید
و من...
من عاشقتر شدم

مرضیه فتوحی

قابی به جا مانده از پدربزرگ


از تمام دلتنگی ها، از اشک ها و شکایت ها که بگذریم


باید اعتراف کنم پدربزرگم که میخندید، خوشبخت بودم




http://instagram.com/marzie.f.0079/


عشق را باید زندگی کرد

سر نیمه تراشیده اش را رد شد و با همان صدای نیم سوزش گفت: مشق عشق کن.
خواستم دلش را نشکنم، دفترم را ورق زدم و یک صفحه عشق را با خطی خوانا نوشتم.
باز قرص های آلزایمرش را له کرد و در جاسیگاری انداخت.
خورده نانی از کنار بالشت زرد شده اش برداشت و مورچه ای را از داخل لیوان بیرون انداخت.
_ عشق را باید زندگی کرد.

قاب عکس مادربزرگ را از زیر بالشت برداشت، قاب میلرزید.

با ولع تمام بویش را به ریه هایش کشید. نگاه چروک شده اش تماما حرص بود و حسادت.
رد اشک روی گونه ام را پاک کردم.
قاب عکس همانجا، کنار پایش نشست، دیگر نمی لرزید
نگاهش خاکستر شد انگار...
و نفس هایی که بی صدا فریاد میزدند
با درد خودم را بلند کردم و با ناله ای که خفه شده بود، گفتم : عشق را باید جان دادhttp://instagram.com/marzie.f.0079/

مثل خودم

 

دلم کسی را می‌خواهد مثل خودم دیوانه 
کسی که در کوچه‌ها
به دنبال مرغ و خروس‌ها بیفتد 
و بادبادک بسازد
بسپارد به دست آسمان 
دلم کسی را می‌خواهد شبیه به هیچکس 
آنقدر صاف و ساده 
کـه بوسه‌ای گونه‌هایش را گل بیاندازد 
از آن‌هایی که می‌شود 
با آن‌ها لذتی بی‌نهایت را تجربه کرد 
شبیه به خودم 
دیوانه

یاد بگیریم

پروفسور حسابی: ۲۲ سال درس دادم؛
.
۱- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)
.
۲- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)
.
۳-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
(چون میدانستم اگر ۱۰ دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)

۴- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
.
۵- هیچگاه ۹۰ دقیقه درس ندادم!
(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
.
۶- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
.
۷- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
.
۸- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)
 .
۹- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون منیدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)

خوب ببینیم...

من موفق میشم
و به تمام چیزهای مثبت و خوبی که برام قرار داده شده، میرسم
من با خوشحالی پذیرای اتفاقات خوب هستم