ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
سر نیمه تراشیده اش را رد شد و با همان صدای نیم سوزش گفت: مشق عشق کن.
خواستم دلش را نشکنم، دفترم را ورق زدم و یک صفحه عشق را با خطی خوانا نوشتم.
باز قرص های آلزایمرش را له کرد و در جاسیگاری انداخت.
خورده نانی از کنار بالشت زرد شده اش برداشت و مورچه ای را از داخل لیوان بیرون انداخت.
_ عشق را باید زندگی کرد.
قاب عکس مادربزرگ را از زیر بالشت برداشت، قاب میلرزید.
با ولع تمام بویش را به ریه هایش کشید. نگاه چروک شده اش تماما حرص بود و حسادت.
درود بر تو
قلمتون خیلی غمگینه
اذیت میکنه گاهی
قلمِ من نیست ، واقعیات اینجاست
رفته ام و متن تو را ترجمه کردم، زیبا بود، براوو
از این بیشتر از بقیش خوشم اومد
دمت گرم